مهر ماه و یازده ماهگی آروشای ما
واقعا نمیدونم از کجا بنویسم. از مادر بودن و سختی هاش. به خصوص که مادر شغل تمام وقت هم داشته باشه. یا از احساساتی که هر روز جدید و جدیدتر میشن. از شیطنت های دختر گلم که هر روز بیشتر و بیشتر میشن. یا از باباییش که اون هم مثل من درگیره با احساسات جدیدش. کم کم آروشا داره یکساله میشه و این یازده ماه هم با همه سختی ها و خوشی ها ، تلخی ها و شیرینی هاش گذشت. اما واقعا این روزها افکارم انقدر آشفته اند که نمی تونم یه تصمیم درست بگیرم. بین کار و دخترم موندم. خیلی بهم سخت میگذره. اغلب هفته ها دو روزه یا یک روز رو مرخصی میگیرم. از طرفی هم هر هفته یک روز رو بابای آروشا مرخصی میگیره و پیشش می مونه و اون سه روز باقیمانده رو هم پیش مامانم میذاریمش. اما مامان...